به گزارش فناوری فرهنگی، شهرزاد بهشتی متولد 1325 فارغالتحصیل رشته تئاتر از فرانسه است، او دوره لیسانس خود را در دانشکده حقوق دانشگاه تهران در حالی طی کرده که شهید آوینی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، مشغول به تحصیل بوده است و به واسطه ارتباطش با دانشکده هنرهای زیبا و دغدغههای هنری در فضای دانشگاه از دوستان صمیمی مرتضی آوینی محسوب میشده است.از او، مجموعه شعری با عنوان «پیوست شماره یک» توسط نشر ثالث منتشر شده است. شهرزاد بهشتی را با زحمت در اصفهان پیدا کردیم تا از خاطرات دوران دانشجویی خود با آوینی بگوید.
*در کجا با آوینی آشنا شدید؟
-سال 43 وارد دانشگاه شدم، آوینی سال 44 وارد دانشگاه شد، من دانشکده حقوق بودم و او دانشکده معماری درس میخواند و همسر من همراه با او دو سال زودتر از ما وارد دانشگاه شده بود و در دانشگاه معماری درس میخواند، دورهای که ما وارد دانشگاه شدیم دوره افول رژیم شاه بود و انقلاب در حال شکل دهندهای بود. جو دانشگاه نیز جوی بود که هم خیلی خوبها و هم خیلی بدها آنجا بودند و حرکتها و جریانهای مثبت و منفی در بین دانشجویان وجود داشت، یادم هست که اوج جنبشهای چریکی بود و دانشجوها به بهانههای مختلف، راهپیمایی میکردند و اکثراً جهت این حرکتها علیه رژیم حاکم بود و هیچ آرامشی وجود نداشت و به گونهای سیستم تعلیماتی، پرورشی و حتی ذهنی جوانان آشفته بود.
آوینی از آن تیپهایی بود که به شکل وحشتناکی هیجان و به همان اندازه استعداد داشت
*آوینی قبل از انقلاب و دوران دانشجویی چه ویژگیهایی داشت و چه حالات فردی، شخصی و روحی در او میدیدید؟
-آوینی این دوره، یعنی بعد از انقلاب با آوینی قبل از انقلاب کاملاً متفاوت است، اما از همان دوران آدمی بود با روحی بسیار حساس و بالاتر از یک فرد هوشمند، چرا که حساس بودن یک روح، فراتر از هوشمند بودن است، حساسیتهای روحیاش در اوج بود. انسان ملتهب آن دوران ما، سرگشتهای بود که به دنبال جهت بود و در پی انتخاب راه،حتی مسیر را زیگزاگ میرفت و مثبت و منفی را امتحان میکرد. گاهی راههای شخصی را انتخاب میکند تا به آن التهابها پاسخ بدهد و حتی در این مسیر ممکن است اشتباهات فراوانی بکند. دقیقاً آوینی از همان تیپهایی بود که به شکل وحشتناکی هیجان و به همان اندازه استعداد داشت. هیجانی که میخواست جایگاه روح خود را در این سرزمین بیابد و ببیند کجاست و چه باید کرد.
بچههای دانشگاه، خیلی دوستش داشتند و او هم برای همه احترام قایل بود و با همه دوست بود. چه با دانشجویان دورههای بالاتر و چه با بچههای پایینتر.آدم ناشناختهای نبود،چرا که اصلا نسبت به بچهها بیتفاوت نبود. مثلاً اگر کسی مشکل مادی داشت یا مشکل احساسی داشت و یا با خانوادهاش مشکل داشت، آوینی با او همدردی و همفکری میکرد و سعی میکرد با او حرف بزند و اگر میتواند مشکل او را حل کند.
آوینی جهتهای سیاسیاش را بعد از انقلاب مشخصی کرد
*آیا دوران دانشجویی، جهتگیریهای سیاسی و عکسالعملهای اجتماعی از او میدیدید؟ و آیا در اینباره فعالیتهایی میکرد؟
-آوینی جهتهای سیاسیاش را بعد از انقلاب مشخصی کرد و قبل از انقلاب به دنبال راهحلهای شخصی میگشت. نسبت به حرکتهای اجتماعی، سیاسی و حتی چریکی هیچ عکسالعملی نداشت. البته هیجانزده بود، ولی من معتقدم خیلی بعد از انقلاب شکل گرفت، او میخواست شخصاً و با جستجوی فردی و بدون وابستگی به حرکتهای اجتماعی راهش را پیدا کند. زیگزاگهای او نیز در این مسیر، با اشتباهاتی روبهرو بود و آنها اصلا مهم نیست. مهم این بود که او میخواست خودش برسد و راه را پیدا کند. پس اساساً حضور در تشکّلهای سیاسی و اجتماعی و پیگیری آنها اصلا مسأله و دغدغهاش نبود.
هنر به معنای واقعی، مسأله اصلی آوینی بود
*چه مسایلی توجهش را بیشتر جلب میکرد؟
-هنر به معنای واقعی، مسأله اصلی آوینی بود. چه در معماری، چه در ادبیات و دیگر حوزهها. در همان دوران نیز جنبههای فکری و فلسفی، فلسفه هنر و خود هنر برای او مهم بود. در دانشکدهها یک کافه تریا وجود داشت که مرکز اجتماع ما بود و آدمهایی ک آنجا جمع میشدند، خواهناخواه یکدیگر را پیدا میکردند و ناخودآگاه آنها که مسایلشان مشترک بود،به هم نزدیکتر میشدند. آوینی هم آدمی بود که کنکاش و جستجوگری در مسایل ادبی و هنری برایش مطرح بود.در آن دوران یک چیز واضح بود که آوینی اصلا آدم معمولی نبود و پیچیدگیهای روحی خیلی پرباری داشت. من با او گفتوگوها و صحبتهای فراوانی داشتم. شاید بیشتر با محوریت هنر و گامی بر سر پیدا کردن راهحلهای فردی و اجتماعی.
امروز که فکر میکنم انگار که میخواست از زمین جدا شود. من وقتی سیر تمام بیتابیهایش را نگاه میکنم، میبینم که نمیخواست ساده و راحت برسد و در همین قالبهای ساده باقی بماند. ذهن من یا همه دوستانش با رگههای ذهنی او تفاوت داشت.واقعا انگار قصدش غیرمادی شدن بود و این در همان دوران هم بروز و نمود داشت. واقعیتش این است که در همان دوران همه رگههای معنوی در او وجود داشت.
شعری که آوینی قبل از انقلاب دوست میداشت
*کارهای قلمی و مطالعاتش در چه فضاهایی سیر میکرد؟
-او روح شاعری داشت و گاهیاوقات شعر میگفت. ما از شعرهایش خیلی خوشمان میآمد، ولی نمیدانم چرا شعرهایش را جمعآوری نکرد.بعدا شنیدم که شعرهایش را از بین برد، خیلی متأسف شدم.یادم میآید که شعرای مطرح آن زمان، مثل«اخوان ثالث»، «شاملو»، «فروغ فرخزاد»، «احمد رضا احمدی» را دنبال میکرد. یادم میآید که این شعر فروغ فرخزاد را اولین بار از او شنیدم:
همه هستی من آیه تاریکی است
که تو را تکرار کنم
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم آه
من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم
آوینی آن زمان این شعر را دوست داشت و میگفت این شعرها از زمان خود گذشتهاند. من خودم با خیلی از شعرها و حتی خیلی از کتابها از طریق او آشنا شدم، مثلاً بعضی شعرهای خانم «طاهره صفارزاده»را او به من معرفی کرد و اصلا من از طریق آوینی با شاعران ایرانی آشنا شدم.
من وقتی با او آشنا شدم او همه شعرها را میشناخت و خودش هم شعر میگفت.
یکی از شعرهایش را که آن زمان سروده است از حفظم:
برایت گل میآوردم
برایت گل میآوردم
و با تو در اتاقی که به رنگ چشماهیت بود میماندم
ولی دیدم که دستم لحظهها را دور میریزد
تو شاید گریه میکردی که من تنهایی بیهودهای بودم
تو مثل نبض خوشبختی من آرام خواهی ماند
و هرگز مرگ یک دیوانه کوچک
که دور از باغ در زندان گلدانهای زیبای تو میمیرد
تو را گریان نخواهد کرد
میخکهایی که دور از باغ
در زندان گلدانهای زیبای تو میمیرند، میدانند
من تکرار یک تنهایام
در چشمهایی که تمام چشمها را دوست میدارد
او واقعاً شعرهای قوی میگفت. من تعجب میکنم چرا بعد از انقلاب شعرهایش را سوزانده، شاید هم قبل از انقلاب این کار را کرده است.
او جرأتهای عجیب و شگفتانگیزی داشت/به دنبال راهحلهای روزمره نبود
*آیا میشود دورهبندی خاص برای مرحله دانشجویی زندگی آوینی قائل شد؟
-یک دوره از آغاز ورود او به دانشگاه بود و در این دوره بیشتر در فضاهای هنر و حرفهای هنر بودیم و فکر و روح او بیشتر در همین فضاها سیر میکرد. از سال 47 که من سال چهارم دانشگاه بودم، احساس میکردم که آوینی تغییر کرده است و راههای دیگری را جستوجو میکند. یعنی به دنبال راهحلهای روزمره نبود. از همان سالها بود که احساس میکردیم آوینی به دنبال مسایل دیگری است که برای ما قابل هضم نبود. بعد آرام آرام روابطمان کم شد، خیلی سرسنگین با او رابطه داشتم و از همان سالها به بعد بودکه من دیگر تأییدش نمیکردم. او دیگر خیلی به دنبال مسائل غیرمادی افتاده بود. انگار میخواست خودش مسائل را حل کند.
او جرأتهای عجیب و شگفتانگیزی داشت که این جرأتها شاید امروز از نظر ما یک خطر جدی محسوب میشود و از طرفی به راحتی هم مسایل را نمیپذیرفت.ب عدها با حرکت و اوجگیری انقلاب، انگار خودش را در انقلاب پیدا کرد و به راهحلهای اجتماعی انقلاب رسید؛ چون وقتی انقلاب اتفاق میافتد،آدم را هوشیار میکند، آگاه میکند و به دنبال خودش میکشید. مثلاً به قول سهراب سپهری: دست هر کودک شهر شاخه نوری دیدم، واقعاً شاخه نور را انقلاب به آدم میدهد تا قبل از اینکه اتفاق بیفتد، آدمها در تاریکی دنبال راه میگردند و اینجاست که آدمها نمیتوانند قضاوت کنند.
جبهه را خیلی مظلومانه میدید/در روایت فتح دیدگاه شاعرانه او کاملاً مشهود است
*بعد از انقلاب چطور؟باز هم رابطه داشتید؟
-در فاصله 10 سال، آوینی را ندیدم. چون من به فرانسه رفتم و نیز ما همه فارغالتحصیل شده بودیم. در این دوره من از فعالیتهای شهید آوینی اطلاعی ندارم که چگونه بوده و چه میکرده است. بعد هم که از فرانسه برگشتم، سال 58 بود که یک روز با شوهرم به دفتر یکی از دوستان قدیمی رفته بودیم که اتفاقی آوینی را آنجا دیدیم. یادم میآید که آوینی گفت: میمانی تا من خانم و بچهها را بیاورم شما ببینی؟ و من گفتم:حتماً، بعد او تلفن زد و خانم و بچههایش با آژانس آمدند. من برای اولین بار خانم امینی و دختر اولش، مائده که چندماهش بود، آشنا شدم. همسرش هم بینظیر بود و کاملاً چهرهای روحانی داشت، از این واقعه به بعد دیگر ارتباطی نداشتیم و آوینی هم که انگار در صداوسیما مسئولیتی داشت، خیلی اطراف ما نمیآمد. شاید هم وقت این را نداشت. گاهی روایت فتح را میدیدم، روایت فتح با صدای آوینی واقعا تأثیرگذار بود. من کاملاً حساسیتهای او را در روایت فتح احساس میکردم. آوینی اگر درباره چیزی میگفت، واقعاً آن را درک کرده بود. مثلاً اگر درباره فقر میگفت، خودش فقر را میفهمید یا اگر از جبهه میگفت، همینطور بود.
جبهه را خیلی مظلومانه میدید، روایت فتحش خیلی عالی بود. فقط یک خبر جنگی نبود که آدم با مسائل جنگی آشنا شود؛ بلکه ما را با مسأله انسان و آدمی در جنگ آشنا میکرد. او صرفا دیدگاه نظامی نداشت. در روایت فتح هم دیدگاه شاعرانه او کاملاً مشهود است. من بارها فیلم روی مین رفتن او را تماشا کردهام. احساس میکردم آن آدم احساسی و پر اضطراب و پر استعداد، مثل یک قناری در قفس، ناگهان آزاد شد. وقتی شعر خودم را برای خانواده او خواندم. دخترش تحمل نکرد و خیلی عجیب تحتتأثیر قرار گرفته بود. او رفتنش هم مثل همان دورانی که من با او بودم، عجیب بود. دیدم روی مین رفت و کاملا غیرمادی شد و به راحتی شجاعانه به چهان دیگر پیوست و این شاید همان راهحل مقدس، عالی و شجاعانهای بود که او به دنبالش بود.
منبع:فارس